شـاعــ ــرانـ ـه

!...شاعرانه هایی که جان می گیرند نم نم در هوای بارانی دلم بهانه اند، برای دوست داشتن تو همین

شـاعــ ــرانـ ـه

!...شاعرانه هایی که جان می گیرند نم نم در هوای بارانی دلم بهانه اند، برای دوست داشتن تو همین

عشق اول عشق آخر

عشق اول، مهربونم، سرتو بذار رو شونم

عشق اول، مهربونم، چتر موهات سایه‌بونم

عشق اول، نازنینم، دستتو بذار تو دستهام

عشق اول، بهترینم، بوی تو داره نفسهام

عشق اول، عشق آخر،اگه امشب درکنار
 تو رو دارم تو رو دارم پس چرا چشم انتظارم

عشق اول، عشق آخر، نکنه خوابم دوباره

نکنه تنهام بذاری، بشه قلبم پاره پاره

نکنه هنوز نگفتم که چقدر عاشقت هستم

نکنه هرگز ندونی که تورو من می‌پرستم

نکنه هنوز نگفتم که چقدر عاشقت هستم

نکنه هرگز ندونی که تورو من می‌پرستم

نکنه هرگز ندونم        راز اون ناز نگاتو

نکنه هرگز نخونم        شعر غمگین چشاتو

اگه من حتی ندونم       اسمتو ای مهربونم

اگه تو حتی ندونی        ازمنم نام و نشونی

عشق اول، مهربونم، سرتو بذار رو شونم

عشق اول، مهربونم، چتر موهات سایه‌بونم

عشق اول، عشق آخر، نکنه خوابم دوباره

نکنه تنهام بذاری، بشه قلبم پاره پاره

حکایت چشمان تو...

زیبا حکایتی است چشمانت را با دل من که می‌توانم از دریچه چشمانت قلبت را بخوانم و از قاب چشمانت مهمان عشق تو شوم.آری امروز قصه چشمان تو می‌گویم؛ چشمان تو که نگارگر رؤیاهای من است، چشمانی رازآلود که همه دنیای وجود من را تسخیر کرده ؛  حکایت چشمان تو که دلرباتر از همه گل‌هاست و خنده‌اش سرور انگیزتر از پرتو خورشید. برای گفتن از چشمان تو، باید مست بود، باید از خود رست و  با سفینه‌ای از احساس در اعماق کهکشان چشم تو سفر نمود، سیاهی چشمان تو را درنوردید و به نور نور نور آن رسید، به سرچشمه زیبایی‌ها، به سرزمین صادق عشق و باید از چشمان تو سرشار، بی تاب، دیوانه و مسحور شد و آن گاه چقدر زیبا و ناب است گفتن از چشمان عشق چشمان تو الهام ‏بخش و مأمن و مأوای عشق من است. برق چشم تو تمثیلی از تابش ستارگان و نشانه‌ای از افلاکی بودن محبت است در میان جان ما. چشمانت سمبل زیبایی و لطافت، سحر وملاحت، افسون و حقیقت و شادمانی زندگی است. خطوط چشم یار من، درقلبم آتش می‌افروزد و مرا فارغ از هستی‌ خویش می‌کند. چشمان آهووش او،  منشأ جوشش وخروش وغلیان عشق ومحبت است و درون مرا به جنبش و رقص وادارد و من در سماعی عاشقانه به سماء می‌روم.چشمان تو خود قصه می‌گوید. قصه آسمان، ستارگان، حکایت رؤیاهای بلند مرا و من در اندرون این قصه‌گوی خوش سخن، دریایی می‌بینم شورانگیز، مواج، زیبا و توفانی که کرانه‌اش پیدا نیست و من غرقه ی در آن، نه راه نجات ‌جویم نه مسیر سلامت. مگر نه آن که هر کس را کو نگاری باشد، تمام آرزوی او چشم در چشم معشوق دوختن و فریاد بلند سکوت است از اعماق جان و با لبان بسته سخن گفتن از غم ها و دردهای دوری؟ و مگر نه آن که  خوشبختی یعنی چشم در چشم یار رفتن و پیوستن به جاودانگی؟ آری؛ من هرگز از افسون چشمان تو رهایی نمی‌خواهم. زندگی یعنی غرق شدن در دریای تبسم چشمان تو و اگر بهشت نیز بجویم، بهشت در جذبه نگاه تو و سایه چشمان تو شعله‌ور است.صبح در چشمان معشوق من آواز می‌خواند و آسمان چشمان محبوب، چنان زلال و آبی است که می‌توان از نگاهش ستاره چید. چشمان او درخشان‌ترین گوهر گیتی است و چشمان عاشق من همیشه دلتنگ تماشای گنج چشمان اوست.اینک چشمان تو از فرط ملاحت و شیدایی، زیباترین داستان من است و من را اگر مستی‌ای است از جام چشمان معشوق است و شراب نگاه او؛که در چشم عاشق جز معشوق هیچ نیست.

خدایا...

خدایا:  

به هر که دوست میداری بیاموز که،عشق از زندگی کردن بهتر است، و به هر که دوســت تر میداری، بچشان که، دوســت داشتن از عشـق برتر. ..شگفتا!وقتی که بود نمی دیدم،وقتی می خواند نمی شنیدم...وقتی دیدم که نبود... وقتی شنیدم که نخواند...!چه غم انگیز است که وقتی چشمه ای سرد وزلال در برابرت، می جوشد و می خواند و می نالد، تشنهء آتش باشی و نه آب، و چشمه که خشکید، چشمه از آن آتش که تو تشنهء آن بودی بخار شد و به هوا رفت و آتش ،کویر را تافت ودر خود گدا خت و از زمین آتش رویید و از آسمان آتش بارید ، تو تشنهء آب گردی و نه تشنهء آتش و بعد عمری گداختن از غم نبودن، کسی که تا بود ، از غم نبودن تو می گدا خت! ...وتو ای آموزگار بزرگ درسهای شگفت من! ای که دست کینه توز مرگ در آن حال عطشم به نوشیدن جرعه هایی که از چشمهء جاوید پر از عجایبت در پیمانه های زرین کلماتت می ریختی مرا بیتاب کرده بود- در این کویر سوختهء پرهول تنها رها کرد. ای که به من آموختی عشقی فراتر از انسان و فروتر از خدا نیز هست و آن دوست داشتن است و آن آسمان پر آفتاب وزیبای"ارادت" است و آن بیتابی پر نیاز و دردمند دو روح خویشاوند است. آشنایی دو تنهای سرگردان بی پناه در غربت پر هراس و خفقان آور این عالم است که عالمیان همه همزبانان و هموطنان همند برادران وخواهران همند و در خانهء خویشند و بر دامن زمین ،مادر خویش و در سایهء زمان پدر خویش، که زادگان زمین و زمانه اند و ساکنان خاک. و تو آموختی که آنچه دو روح خویشاوند را، در غربت این آسمان و زمین بی -درد،دردمند می دارد و نیاز مند بیتاب یکدیگر می سازد دوست داشتن است، ومن در نگاه تو، ای خویشــاوند بزرگ من،ای که در سیمـایت هراس غربت پیدا بود و در ارتعاش پر ا ضطراب سخنت شوق فرار پدیدار! دیدم که تبعیدی زمینی، ...واکنون تو با مرگ رفته ای و من، اینجا، تنها به این امیـد دم می زنم که با هـر «نفس»، « گامی» به تو نزدیک تر می شوم و... ...و این زندگی من است.

عشق اول

و اما عشق، آری عشق این متغییر کوچکی ما به بزرگی و بزرگی ما به کوچکی، آنچه معنی من به ما است و آنکه در اوج ما، لمس تنهایی من بودن
عشق آنکه خدایی کردن را، حس مالکیت را، لمس داشتن، درک بودن، معنی وجود داشتن را به یادمان می آورد
آن چیزی که عقل را مغلوب می کند و احساس را پر معنی
و در نهایت آن چیزی که فقط و فقط یکبار اتفاق می افتد و هر آنچه به غیر از یکبار باشد، صرفاً تشابه آن است و بس و نه فراموش کردن آن یکبار
عشق یکبار است و بس
به نظر من عاشق شدن فقط یکبار اتفاق می افتد و در کنار عشق ابدی و ازلی خداوند که همیشگی و جاوید است و از خلق نطفه بوجود می آید تا لحظه بی نهایت هر آنچه عشق است در زیر عشق اصلی و ابدی خداوند است.
ما آنرا عشق زمینی یا دنیوی می زاریم. عشقی از جنس زمین، از جنس خاک.
و اما عشق،
عشق خاکی و عشق زمینی فقط و فقط یکبار در زندگی جرقه می زند
اینکه وصال یا عدم وصال معنی اصلی عشق است رو نمی دونم اما ایمان دارم فقط یکبار در زندگی و روح انسان عشق و عاشق شدن رخمی دهد
شاید از دوران کودکی تا عشق اول، هزاران بار عاشق شوید و معشوق هزار نفر
شاید به هزار چیز دل ببندید و دلداده هزار چیز شوید
اما در لحظه ای عاشق واقعه ای شده اید. بدون در نظر گرفتن اینکه آیا معشوقه کسی هم شده اید
اگر به وصال رسیدید که خوشا به حالتون اما اگر نرسیدید بدونید که بعد از اون هیچ وقت عشق اولی به سراغ شما نمی آید و شما دیگر عشق اولی را لمس نخواهید کرد چون هنوز در دریای عشق اول غوطه ورید اما در کنار معشوقه ای دیگر
اگر به وصال نرسیدید و در زندگی کردن با معشوقه ای دیگر هستید، و از شما بپرسند که آیا ته به حال عاشق شده اید اولین عشقات از روی عقده نرسیدن سریع به مغزتان می اید که شاید مورد لطف زبانتان هم قرار بگیره اما خرد و منطق مثل یه سد بزرگ که هیچ وقت سرش  بامش معلوم نیست نمی زاه شما زبانتون رو به کام عشقتون بچرخونید و یا می گید نه و یا اینکه می گید آره خب و نام اون شخصی رو میارید که عشق اول شما نیست اما شما معشوقه اون هستید
نمی دونم ایا می تونم نظرم رو بگم یا نه؟
این نظر من هست و اصلاً هم نمی خوام به معنی این بگیرید که این یه ظلم هست که در حق بشر می شه
شاید همین عدم وصال قسمتی از صلاح شما باشه که به این شکل رخ داده و در نتیجخ به ایجاد یک زندگی شیرین و زیبا ختم بشه
اما من می خوام بگم شما و روح شما حق داره فقط یکبار عاشق بشه
اینکه چه کسی اولین معشوقه شماست و شما چه زمانی عاشق واقعی بودید فقط موقعی معلوم میشه که واژه عشق برده می شه و ذهن شما مشوش می شه و شمایل و نام معشوقه واقعی شما به ذهن میاد و یا فشار خونتنون شروع به تغییر کردن میکنه
به نظر من عشق فقط یکبار در زندگی هر کسی متبلور میشه و بعد از اون فقط سعی در فراموشی اون هست ( البته اگر وصال صورت نگیره )
اما اگر لحظه ای که در بستر مرگ و در لحظه مرگ هستید و پسران و دختران شما در کنار شما باشند و نوه و نتیجه ها بالای سر شما باشند و از شما بپرسند که آیا تا به حال عاشق شده ای؟ گمانم تغییرات درونی شما آغاز می شه
البته ایمان دارم که در صورت عدم وصال و زندگی در کنار معشوقه دیگری تلاش شما در ایجاد یک عشق دیگر بی ثمر نخواهد بود و بدون شک با تلاش ما زندگی پر از لذت و شادی و لحظه های خوش ایجاد خواهد شد. اما من می خوام بگم تپش نبض و ضربان قلب شما در لحظه پرسش این سئوال که آیا ته به حال عاشق شده ای چه خواهد بود

عشق تجربه ای زیبا

میدونید قشنگیه عشقو عاشقی چیه؟؟؟؟ علاوه بر تمامه اون احساسو شب نخوابی ها و دلهره ها و ... خلاصه قشنگیش غیر از اینا چیه؟ چیه که یه عاشق واقعی رو با یه آدمی که فکر میکنه عاشقه؟ این که عاشق واقعی وقتی عاشق میشه دیگه هیچ وقت این حسو فراموش نمیکنه و هر وقت که بخواد و لازم باشه و حتی وقتی به یارش نرسه میتونه دوباره به یادش بیاره!!!! و اگر قراره کنار کسه دیگه ایی باشه میتونه عشقشو به اون شخص بده!!!! ولی کسی که عاشق نیستو هوسو، عداتو، غریزه و... رو با عشق اشتباه میگیره وقتی به اون هوس نرسه از همه چیز بیزار میشه و میخواد انتقام بگیره یا دیگه هیچ وقت اون حسو به کسی که قرار تا ابد کنار باشه نمیده!!!!درسته بین عشقو هوس فرقه پس عشقو با هیچ چیزی اشتباه نگیرید!!!! با چیزی قاطی نکنید!!!! عاشقا میدونن که من چی میگم!!!!

چشم نرگس

خواهم که بر زلفت،زلفت، هر دم زنم شانه 

ترسم پریشان کند بسی حال هر کسی چشم نرگست مستانه مستانه 

خواهم بر ابرویت، رویت، هر دم کشم وسمه 

ترسم که مچنون کند بسی، مثل من کسی، چشم نرگست، دیوانه دیوانه 

یک شب بیا منزل ما،حل کن دوصد مشکل ما 

ای دلبر خوشگل ما، دردت به جان ما شد، روح و روان ما شد 

خواهم که بر چشمت،‌چشمت، هر دم کشم سرمه 

ترسم پریشان کند بسی، حال هر کسی، چشم نرگست، مستانه مستانه  

خواهم که بر رویت،  رویت، هر دم زنم بوسه 

ترسم که نالان کند بسی، مثل من کسی، چشم نرگست، جانانه جانانه 

شوریده شیرازی

آنکه می گوید دوستت می دارم

آنکه می گوید دوستت می دارم

خنیاگر غمگینی ست

که آوازش را از دست داده است.

 ای کاش عشق را

زبان ِ سخن بود

 هزار کاکلی شاد

              در چشمان توست

هزار قناری خاموش

در گلوی من.

عشق را

ای کاش زبان ِ سخن بود

 آن که می گوید دوستت می دارم

دل اندُه گین شبی ست

که مهتابش را می جوید

                       ای کاش عشق را

                       زبان ِ سخن بود

 هزار آفتاب خندان در خرام ِ توست

هزار ستاره ی گریان

در تمنای من.

                      عشق را

                      ای کاش زبان ِ سخن بود

وقتی کسی ور دوست دارید

               

 

 

                                      وقتی کسی ور دوست دارید... 

 

ادامه مطلب ...

زیر باران بیا قدم بزنیم

زیر باران  بیا قدم بزنیم 

حرف نشنیده ای  به هم بزنیم  

نو بگوییم و نو بیندیشیم  

عادت کهنه  را به هم بزنیم

و ز باران کمی  بیاموزیم

که بباریم  و حرف کم بزنیم

کم بباریم اگر، ولی  همه جا

عالمی  را  به چهره  نم بزنیم 

سخن از عشق خود به خود زیباست

سخن های  عاشقانه ای  به هم بزنیم  

قلم  زندگی  به دل است  

زندگی  را بیا  رقم بزنیم 

سالکم  قطره ها در انتظار  تواند 

زیر باران  بیا قدم بزنیم

گرفتارم

خدایا من به عشق او گرفتارم گرفتارم

من از درد غریب دل خبر دارم خبر دارم  

 خدایا بال و پر بشکست و پر زد در غبار غم

ولی تا زنده ام نازش خریدارم خریدارم    

 چه بی رحمانه ترکم کرد و اشکم داد و بی تابی  

شدم تنها پرید از شاخ خشک تک سپیدارم   

من از روز وداع تلخ او از سرزمین دل  

برای قلب بیمارم عزادارم عزادارم   

منی که رفت از کف اختیارم چون بدیدم او  

کسی که با صدایش در سکوتم غصه می کارم  

کسی که اشک لرزان مرا نادیده رفت آخر  

دو چشمان سیاهش شد دلیل رنج و آزارم   

  کسی که بوسه می زد بر لبم هر دم به آرامی  

خودش روزی جدایی پیشه کرد و گریه شد کارم    

زمانی در غرور حس گرم بودنم با او  

ولی حالا میان این و آن درمانده و خوارم  

به فریادم رس ای درمان ناچاران دلداده  

طلب گر می کنم یاری شب و روز از تو ناچارم  

به دار آویخت این چشمان محکوم نگاهش را  

روان شد سیل خون دل از آن چشمان بر دارم   

نمیداند که با بگشودن صندقچه ی قلبم  

 چه بی پروا هویدا کرده مروارید اسرارم  

  ولی من تا بهار آید دل از باران صفا گیرد  

به عشق او به عهد خود وفادارم وفادارم

داغ عشق

 

                           عـشق داغی است که تا مرگ نیاید نرود   

                                                هر که بر چهره از این داغ نشانی دارد

                          دل نشان شد سخنم تا تو قبولش کردی 

 

                                                 آری آری سخن عـشق نشانی دارد

قلب عاشق

            

 

 

دختر به پسر گفت اگه یه روزی به قلب احتیاج داشته باشی اولین نفری هستم که میام تا قلبمو با تمام وجودم تقدیمت کنم.پسر لبخندی زد و گفت ممنونم

تا اینکه یک روز اون اتفاق افتاد…حال پسر خوب نبود…نیاز فوری به قلب داشت…از دختر خبری نبود…پسر با خودش میگفت :میدونی که من هیچوقت نمیذاشتم تو قلبتو به من بدی و به خاطر من خودتو فدا کنی…ولی این بود اون حرفات…حتی برای دیدنم هم نیومدی…شاید من دیگه هیچوقت زنده نباشم… قلبش شکست و دیگر چیزی نفهمید

چشمانش را باز کرد…دکتر بالای سرش بود..به دکتر گفت چه اتفاقی افتاده؟دکتر گفت نگران نباشید پیوند قلبتون با موفقیت انجام شده.شما باید استراحت کنید…درضمن این نامه برای شماست…!پسر نامه رو برداشت.اثری از اسم روی پاکت دیده نمیشد. بازش کرد و درون آن چنین نوشته شده بود:

سلام عزیزم.الان که این نامه رو میخونی من در قلب تو زنده ام.از دستم ناراحت نباش که بهت سر نزدم چون میدونستم اگه بیام هرگز نمیذاری که قلبمو بهت بدم…پس نیومدم تا بتونم این کارو انجام بدم…امیدوارم عملت موفقیت آمیز باشه.(عاشقتم تا بینهایت)

پسر نمیتوانست باور کند…اون این کارو کرده بود…اون قلبشو به پسر داده بودآرام اسم دختر را صدا کرد و قطره های اشک روی صورتش جاری شد…و به خودش گفت چرا هیچوقت حرفاشو باور نکردم؟؟؟؟

ای عزیز ترینم...

چه کسی خواهد دید مردنم را بی تو؟

گاه می اندیشم، خبر مرگ مرا با تو چه کس می گوید؟

آن زمان که خبر مرگ مرا می شنوی

روی تو را کاشکی میدیدم

شانه بالا زدنت را بی قید و

 تکان دادن دستت که مهم نیست زیاد

و تکان دادن سر را که ، عجیب!عاقبت مرد افسوس !

کیستی که گرفتارتم

کیستی، که من اینگونه بی تو بی تابم؟
شب از هجوم خیالت نمی برد خوابم.

تو چیستی، که من از موج هر تبسم تو
بسان قایق، سرگشته، روی گردابم!
تو در کدام سحر، بر کدام اسب سپید؟
تو را کدام خدا؟
تو از کدام جهان؟
تو در کدام کرانه، تو از کدام صدف؟
تو در کدام چمن، همره کدام نسیم؟
تو از کدام سبو؟
من از کجا سر راه تو آمدم ناگاه!
چه کرد با دل من آن نگاه شیرین، آه!
مدام پیش نگاهی، مدام پیش نگاه!
کدام نشاه دویده است از تو در تن من؟
که ذره های وجودم تو را که می بینند،
به رقص می آیند،
سرود میخوانند!
چه آرزوی محالی است زیستن با تو
مرا همین بگذارند یک سخن با تو:
به من بگو که مرا از دهان شیر بگیر!
به من بگو که برو در دهان شیر بمیر!
بگو برو جگر کوه قاف را بشکاف!
ستاره ها را از آسمان بیار به زیر؟
ترا به هر چه تو گویی، به دوستی سوگند
هر آنچه خواهی از من بخواه، صبر مخواه.
که صبر، راه درازی به مرگ پیوسته ست!
تو آرزوی بلندی و، دست من کوتاه
تو دوردست امیدی و پای من خسته ست.
همه وجود تو مهر است و جان من محروم
چراغ چشم تو سبزست و راه من بسته است.