شـاعــ ــرانـ ـه

!...شاعرانه هایی که جان می گیرند نم نم در هوای بارانی دلم بهانه اند، برای دوست داشتن تو همین

شـاعــ ــرانـ ـه

!...شاعرانه هایی که جان می گیرند نم نم در هوای بارانی دلم بهانه اند، برای دوست داشتن تو همین

قصه های عاشقانه

حس غریبی ست دوست داشتن


                 وعجیب تر از آن است دوست داشته شدن


                              وقتی میدانیم کسی با جان ودل دوستمان دارد


                  ونفس ها وصدا ونگاهمان در روح وجانش ریشه دوانده


                    به بازی اش میگیریم


                            هر چه او عاشق تر ما سرخوش تر !


                                         هر چه او دل نازک تر ما بی رحم تر!....

                                 تقصیر از ما نیست ...


                                          تمامی قصه های عاشقانه


                                           این گونه به گوشمان خوانده شده اند !!!

مرد بی جان

مرد ، دوباره آمد همانجای قدیمی
روی پله های بانک ، توی فرو رفتگی دیوار
یک جایی شبیه دل خودش ،
کارتن را انداخت روی زمین ، دراز کشید ،
کفشهایش را گذاشت زیر سرش ، کیسه را کشید روی تنش ،
دستهایش را مچاله کرد لای پاهایش ،
خیابان ساکت بود ،
فکرش را برد آن دورها ، کبریت های خاطرش را یکی یکی آتش زد
در پس کورسوی نور شعله های نیمه جان ، خنده ها را میدید و صورت ها را
صورتها مات بود و خنده ها پررنگ ،
هوا سرد بود ، دستهایش سرد تر ،
مچاله تر شد ، باید زودتر خوابش میبرد
صدای گام هایی آمد و .. رفت ،

ادامه مطلب ...

می روم از رفتنم دل شاد باش !!!

باید فراموشت کنم چندیست تمرین میکنم  

من می توانم ! می شود ! آرام تلقین میکنم  

حالم، نه اصلا خوب نیست، تا بعد، بهتر می شود  

فکری برای این دل آرام غمگین میکنم  

من می پذیرم شکست خویش را  

می روم از رفتنم دل شاد باش !!!  

خود را برای درک این، صد بار تحسین میکنم  

کم کم ز یادم می روی این روزگار و رسم اوست !  

این جمله را با تلخی اش صد بار تضمین میکنم.   

  

   

 

رفتم، مرا ببخش و مگو او وفا نداشت  

راهی بجز گریز برایم نمانده بود  

این عشق آتشین پر از درد و بی امید  

در وادی گناه و جنونم کشانده بود  

لحظه های کاغذی

خسته ام از آرزوها ، آرزوهای شعاری 

شوق پرواز مجازی ، بالهای استعاری 

لحظه های کاغذی را ، روز و شب تکرار کردن 

خاطرات بایگانی ، زندگی های اداری 

آفتاب زرد و غمگین ، پله های رو به پایین 

سقفهای سرد و سنگین ، آسمانهای اجاری 

با نگاهی سرشکسته ، چشمهایی پینه بسته 

خسته از درهای بسته ، خسته از چشم انتظاری 

صندلی های خمیده ، میزهای صف کشیه 

خنده های لب پریده ، گریه های اختیاری 

عصر جدول های خالی ، پارکهای این حوالی 

پرسه های بی خیالی ، نیمکت های خماری 

رونوشت روزها را ، روی هم سنجاق کردم : 

شنبه های بی پناهی ، جمعه های بی قراری 

عاقبت پرونده ام را ، با غبار آرزوها 

خاک خواهد بست روزی ، باد خواهد برد باری 

روی میز خالی من ، صفحه ی باز حوادث 

در ستون تسلیت ها ، نامی از ما یادگاری